درباره‌‌ی این داستان ادامه دارد (مجموعه داستان)

چقدر دلش براي او تنگ شده بود. آن‌قدر زياد كه هق‌هقش را فقط توانست با فشردن پتو در دهانش خفه كند. حس كرد سايه‌اش روي تنش افتاده بود. شايد هق‌هقش را شنيده، شايد هم خيال كرده. نمي‌دانست. بعد قدم‌هاي كوتاهش را احساس كرد كه از اتاق بيرون رفت و در را تا نيمه بست. از در نيمه‌باز وحشت داشت. علي هم اين را مي‌دانست. در را يا باز مي‌گذاشت يا مي‌بست. از بلاتكليفي بيزار بود. اما حالا چقدر بلاتكليف شده بود.

آخرین محصولات مشاهده شده