درباره‌‌ی نزدیک ظهیرالدوله (مجموعه داستان)

دیدم صورت انورالملوک زرد شده و دست‌هایش یخ و چشمانش گیج، مثل اینکه در این دنیا نباشد و دفعتا از خوابی خوش او را پرانده باشد.گفتم: انورالملوک خیلی سرد است، خودت را چرا نپوشانده‌ای؟ گفت: مگر سرما و گرما را هنوز احساس میکنی؟ راست می‌گفت، من گرما و سرما را احساس می‌کردم.

مشتریانی که از این مورد خریداری کرده اند

آخرین محصولات مشاهده شده