درباره‌‌ی عاشقانه می نویسم

در اتاقي ده متري که ديوارهايش ترک برداشته بود و لامپي کم‌نور، فضا را تا حدودي روشن مي‌کرد، بر روي تشکي دراز کشيده بود که فرشي لاکي‌رنگ با گل‌هاي برجسته زردرنگ، به‌عنوان زيرانداز داشت که ناهمواري‌هاي کف زمين را مي‌پوشاند و تا حدودي نرم و راحت بود. همين‌که حرکتي به خود داد تا از جا برخيزد، ضعف و ناتواني مانع از آن شد و دوباره از حال رفت. به‌درستي نمي‌دانست چه مدت طول کشيد تا دوباره به خود آمد و هوش و حواس از دست‌رفته را تا حدودي بازيافت. اما هرچه به مغزش فشار آورد، نه چيزي از آنچه بر او گذشته به يادش آمد و نه از حادثه‌اي که باعث آن همه جراحت و آسيب‌ديدگي شده بود. پس از اين که در چوبي روغن نخورده اتاق، جيرجيرکنان باز شد، از لاي در نيمه گشوده‌اش، دختر سفيدروي چشم‌زاغي را ديد که آهسته و آرام داشت به سمت او قدم برمي‌داشت. گونه‌هاي برجسته‌اش، از شدت شرم گلگون بود و لبخندي حاکي از خوش‌آمدگويي بر روي لب‌هاي قلوه‌اي‌اش که رنگ سرخ طبيعي داشت، نه آرايشي، چهره او را بشاش جلوه مي‌داد. با قدم‌هاي آهسته و محتاط جلو آمد و سيني چهارگوشي را که در دست داشت، در کنار بستر آرش بر زمين گذاشت و با اشاره به خامه، عسل، ليوان شير و بسته نان محليِ درون سيني، با لحن آرام و شرم‌آلودي گفت: ـ لطفا بخوريد تا جان بگيريد. خون زيادي از بدن شما رفته و نياز به تقويت داريد. آرش سر در نمي‌آورد که براي چه آنجاست.

مشتریانی که از این مورد خریداری کرده اند

آخرین محصولات مشاهده شده