درباره‌‌ی رویاهای خطرناک

پلام صداي محوي شنيد كه اسمش را صدا مي‌زد؛ به‌ قدري محو كه ممكن بود كه آن را نشنود. صدا مي‌گفت: «پلام؟ پلام كجايي؟» «آرتم!» شتاب‌زده به چپ و راست چرخيد تا منبع صدا را پيدا كند. آرتم گفت: «بايد از بسمر بري.» صدايش در صداي باد گم مي‌شد. باد شديدتر شده بود. پلام دست‌به‌سينه،بازوهايش را گرفته بود و مي‌لرزيد. باد موهاي تيره رنگش را به طرف سرش مي‌كشيد. آرتم ادامه داد: «بايد بزني بيرون.» پلام به سمت در دويد و دستگيره‌ي سنگين چوب بلوط را كشيد. در كوچك‌ترين حركتي نكرد. از آرتم پرسيد: «چطوري؟ تو چطوري زدي بيرون؟» صداي غرش بلندي شنيد. وقتي بيرون را نگاه كرد، ميان آسمان خاكستري و برگ‌هاي سرگردان در هوا، سايه‌ي تاريك و لرزان يك هيولا را ديد.

مشتریانی که از این مورد خریداری کرده اند

آخرین محصولات مشاهده شده