درباره‌‌ی درنده تاریکی 1 (2 جلدی)

دست‌هام وحشيانه دور يقه‌ام حلقه شدن و لباس رو پاره كردم، شوكه به تصوير خودم در آينه خيره شدم. خراش‌ها و كبودي‌ها ذره ذره محو مي‌شدن، هر جاي زخمي گر مي گرفت و به خودي خود ناپديد مي‌شد. چه بلايي داشت سرم ميومد؟ درد مثل آهني گداخته توي سرم پيچيد اون‌قدر شديد كه بي‌اختيار دست‌هامو دو طرف آينه گذاشتم و سرم رو با همه قدرت به آينه كوبيدم. درد پخش شد و به چشم‌هام انتقال يافت، به تصوير چشم‌هاي خودم در آينه هزار تكه شده خيره شدم، برق نقره‌اي رنگي توي چشم‌هاي آبيم مخلوط شده و در تاريكي مي‌درخشيد. دردي آن‌چنان شديد توي قلبم پيچيد كه باي چند ثانيه حس كردم كسي داره قلبم رو از سينه جدا مي‌كنه. روي زمين زانو زدم و دستامو رو سينه‌ام گذاشتم، نفس‌هام به شماره افتاده بود. صداي بلند ضربان تند قلبم توي سرم منعكس مي‌شد. در يك آن حس كردم هزاران شمشير به قلبم فرو رفتن، ديگه نتونستم جلوي خودمو بگيرم، با همه توان جيغ زدم. جيغي از ته دل، اونقدر بلند كه سكوت شب رو شكافت. صداي آخرين تپش قلبم رو شنيدم و بعدش سكوتي مرگبار...

آخرین محصولات مشاهده شده