درباره‌‌ی تو را بیشتر دوست دارم

حق با او بود. همه‌چيز در آخر به همين ختم مي‌شد. اين‌كه چه كسي را دوست داري و چقدر حاضري به خاطرش خطر كني. فرياد زد:«تفنگ! يالا لعنتي!» به دختر شش ساله‌ام فكر كردم. به عطر موهايش، به بازوهاي لاغرش كه دور گردنم حلقه مي‌كرد، به زنگ صدايش وقتي هر شب او را در تخت مي‌خواباندم و پتو را رويش مي‌كشيدم. هميشه آرام مي‌گفت:«دوستت دارم مامان» من هم دوستت دارم عزيزم، دوستت دارم. من هم دوستت دارم عزيزم، دوستت دارم. دستش را تكان داد تا كمربند و اسلحه‌ام را كه در غلاف چرمي‌اش بود بگيرد. اين آخرين فرصت بود. براي يك ثانيه توي چشم شوهرم خيره شدم. اون كيه كه دوستش داري؟ تصميم را گرفتم. كمربند نظامي‌ام را روي ميز آشپزخانه گذاشتم. او اسلحه زيگ زاورم را قاپيد و شليك كرد.

آخرین محصولات مشاهده شده