درباره‌‌ی گریز دلپذیر

يك پايم در هوا و دستم روي ماشين بود، هنوز ننشسته بودم كه زن برادرم غرغرش را شروع كرده. «اي خدا جان... مگر صداي بوق را نشنيدي؟ ده دقيقه است اين‌جا منتظرين!» گفتم: «صبح به خير!»

آخرین محصولات مشاهده شده