داستاني درباره‌ي پسربچه‌اي هشت‌ساله که تاريخ دقيق تولدش را نمي‌داند، اما اين را به‌خوبي مي‌داند که محکوم به مرگ است. تنها جرم او هزاره بودن است. اقوامي که در کشورشان، افغانستان، هميشه تحت آزار و اذيت هستند. مادرش براي محافظت از او، او را در آن سوي مرز، در کويته‌ي پاکستان، رها مي‌کند. اين پسر ريزنقش، که به گفته‌ي خودش، قدش کمي از يک بز بلندتر است، سفري را آغاز مي‌کند. پس از چند سال، تصادفي به ايتاليا مي‌رسد. در اين مسير از کشورهاي ايران، ترکيه و يونان مي‌گذرد. به‌سختي کار مي‌کند، فقط در ازاي يک کاسه سوپ، در مسيري دشوار پا مي‌گذارد. فقط براي نجات جان خود، کف کاذب کاميون‌ها مخفي مي‌شود. با يک قايق بادي، با شهامت از دريا مي‌گذرد. اين کتاب ماجرا زندگي اوست.