درباره‌‌ی پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند (مجموعه داستان)

برف ملايمي مي‌باريد، دانه‌هاي برف به نرمي پايين مي‌آمدند طوري كه انگار مي‌ترسيدند به زمين بنشينند. چند وقتي مي‌شد كه ميدان خالي بود؛ سگ لاغري كه انگار خيالي در سرش بود در حاليكه پوزه به زمين مي‌ماليد سريع از ميدان رد شد؛ كلاغي با احتياط زمين نشست، چيزي به نوكش گرفت و بلافاصله پرواز كرد... يك مرد و يك دختر جوان از خرابه‌اي بيرون آمدند. مرد، چمداني در دست داشت. مسن و كوتاه قد بود. پالتوي نخ نمايي تنش بود... دست يك دختر جوان مو طلايي را گرفته بود. دخترك به جلو خيره شده بود و لبخند عجيبي روي لب‌هايش خشكيده بود. دامني تنش بود كه براي سن و سال او زيادي كوتاه و حتي زننده بود. روبان بچه‌گانه‌اي روي موهايش داشت كه آن هم مناسب او نبود و به آدم اين حس را مي‌داد كه انگار از دوران بچگي‌اش روي سرش جا مانده بود...

آخرین محصولات مشاهده شده