درباره‌‌ی پانته‌آ (عاشقانه‌ای از ایران باستان)

فرمانده از بالاي بام لبخند مغرورانه‌اي مي‌زند و مي‌گويد: «فردا به پايتخت مي‌بريمش، او پيشکشي شايسته براي سرورم کوروش بزرگ است.» و دوباره زير لب خطاب به سردسته‌ي سربازان مي‌گويد: «تا ديگر کسي جرئت گستاخي و رويارويي با سربازان ما نداشته باشد.» و حالا پانته‌آ تنها و بي‌پناه، اسير سربازان هخامنشي است...

آخرین محصولات مشاهده شده