درباره‌‌ی پاستیل‌های بنفش (گالینگور)

دستم را انداختم دور كمرش و زور زدم. انگار شيري را بغل كرده بودم؛ يك تن وزن داشت. كرنشا پنجه‌هايش را فرو كرده بود توي لحافي كه بچگي‌ها، عمه بزرگه‌ام، ترودي، برايم بافته بود، نااميد شدم و ولش كردم. كرنشا پنجه‌هايش را كشيد بيرون و گفت:« ببين! من نمي‌تونم تا وقتي كمكت نكرده‌م، برم. دست من نيست كه!» «پس دست كيه؟» كرنشا با همان چشم‌هاي تيله‌اي و سبزش به من خيره شد؛ پنجه‌هايش را گذاشت روي شانه‌ام. بوي كف صابون و نعناع مي‌داد. گفت: «تو جكسون... دست توئه.»

آخرین محصولات مشاهده شده