درباره‌‌ی هیولای 1000 دندان و 29 قصه دیگر (با جعبه)

كشاورزي مشغول درو كردن خوشه‌هاي گندمش بود كه يك‌ مرتبه به نظرش رسيد صداي گريه‌ي كسي را از دور مي‌شنود. اعتنايي نكرد و به درو كردن خوشه‌ها ادامه داد. اما صداي گريه بلند و بلندتر شد. همين كه به خوشه‌ي آخري رسيد و داسش را بلند كرد تا آن را بچيند، متوجه شد كه صداي گريه دقيقا از همان خوشه مي‌آيد...

آخرین محصولات مشاهده شده