درباره‌‌ی نیمه ناتمام

خبر مثل بمبي منفجر شد:«دايي رضا را از سر كلاس بردند.» انگار شيئي سنگين توي سرم خورد و چيزي توي مغزم تركيد. گيج و ناهوشيار به دهان آقاجون نگاه كردم. چنگ انداختم به بازوي صبا. زمين زير پايم تاب مي‌خورد. چشمانم مي‌جوشيد. حلقه‌هاي اشك روي صورتم سر مي‌خوردند. عزيز از پشت پرده تار، دوبامبي توي سرش كوبيد:«يا ابوالفضل، خودت رحم كن.» پشتش روي ديوار سر خورد و مثل كيسه بزرگي با صدا روي زمين نشست. نگاه مات و مه‌گرفته‌اش يك دور از همه گذشت. مثل معلمي كه بچه‌ها را به صف مي‌كند و قرار است خبر رفوزه‌گي همه را از دم بدهد. صبا تكانم مي‌دهد:«به خاطر عزيزت هم شده بايد سرپا باشي.»

آخرین محصولات مشاهده شده