همه جا رو گشت و گشت و گشت، يواش يواش داشت برمي‌گشت. به خونه نمكي رسيد، در باز رو ديد، از خوشحالي زوزه كشيد. از اون بالا اومد پايين، خودشو رسوند روي زمين. آهاي آهاي اهل خونه... مژده بدين كه مهمونه... مهمون اومد توي خونه. صاحبخونه مهمون نمي‌خواد؟ هيچ‌كسي پيشواز نمي‌آد...