درباره‌‌ی نبودن (مجموعه داستان)

باران تند شده، با باد. سر كوچه پياده مي‌شودي. و مي‌ايستي كنار تاكسي. سر تبريزي‌هاي توي حياط خانه پدري‌ات دارند سر به خاكستري آسمان مي‌سايند. پشت پيچ آخر كوچه بي‌تابي مي‌كنند. گويي تو را به خود مي‌خوانند تا بروي كنار آن يكي كه از دوتاي ديگر كوتاه‌تر و جوان‌تر است، تكيه بدهي و سيگار دود كني و با هيچ‌كس كلمه‌اي حرف نزني و يادت بيايد كه پدرت اين سه درخت را روز تولد سه‌تا بچه‌اش در آن باغچه بزرگ كاشته. راستي پدرت حالا كجاي خانه نشسته؟ اگر خيالت راست از آب درآمد باشد چه؟ آيا با كسي حرف مي‌زند؟ آيا گريه مي‌كند و براي اولين و آخرين‌بار بي‌قراري‌اش را كسي به چشم مي‌بيند؟ آيا زير عكس مادرت با آن روبان سياه و براق كج كنارش، مي‌نويسد داشتم آرام تا آرام جاني داشتم؟ اگر اين را نوشته باشد و تو اين را ببيني چه بلايي سرت مي‌آيد؟ و اين شعر با آن خط نستعليق و لرزان پدرت با تو چه‌ها خواهد كرد؟

آخرین محصولات مشاهده شده