درباره‌‌ی داستان لوسی گولت

هر بار مي‌خواهم اعدادوارقام را جمع بزنم حواسم پرت مي‌شود. از پنجره دفترم به جنب‌و‌جوش پرهياهوي آن پايين نگاه مي‌کنم و از پس اندوهم پوچي آن را احساس مي‌کنم. چه فرقي مي‌کند که دستگاه‌ها به تلق‌و‌تلوقشان ادامه بدهند يا از کار بيفتند؟ چه اهميتي دارد که چوب نارون فقط به درد درست کردن تابوت مي‌خورد و بلوط موقع خشک شدن تاب برداشته؟ تسمه‌ها دور چرخ‌هايشان محکم شده‌اند و چرخ‌دنده‌ها درهم جا افتاده‌اند. تنه درختي را تماشا مي‌کنم که حملش مي‌کنند و سرجايش قرار مي‌دهند، و الوارها بعد از اره ‌شدن جابه‌جا مي‌شوند. نور خورشيد به گردوغبار معلق در هوا مي‌تابد، صداي مردان در گرومپ‌گرومپ موتورها گم مي‌شود. تو با پيراهني سفيد در چارچوب عريض در ايستاده‌اي. دست تکان مي‌دهي و من هم برايت دست تکان مي‌دهم. اما مگر چقدر مي‌توان به اشباحي که در خيال مي‌آيند دل خوش کرد؟ اين داستان نيز، مثل خيلي از آثار ترور، حکايت گذشته است و حافظه، و اينکه زمان با آدم‌ها چه مي‌کند.

آخرین محصولات مشاهده شده