درباره‌‌ی معشوقه مایاکوفسکی

ظهر خلوتي بود. از جوي پر آب کوچه که پريدم، حس کردم از پشت سرم صداي پا مي‌آيد. اين جور وقت‌ها معذب مي‌شوم، کند مي‌کنم تا يارو زودتر رد شود و بيفتد جلو اما او کند و بي‌حوصله مي‌آمد. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. کسي نبود. دوباره که راه افتادم، لخ‌لخش شروع شد. انگار پارچه‌اي زير پاش کشيده مي‌شد رو آسفالت. قدم‌هام تند کردم تا زودتر برسم به خيابان اصلي. کوچه اما کش مي‌آمد و دراز مي‌شد. سايه‌اش را پشت‌سرم ديدم. يک سايه سياه و کوتوله.

آخرین محصولات مشاهده شده