درباره‌‌ی ما دروغ‌گو بودیم

پدرم آخرين چمدانش را روي صندلي عقب مرسدس گذاشت و استارت زد. بعد يك تپانچه در آورد و توي سينه‌ام شليك كرد. من در باغچه ايستاده بودم و افتادم. سوراخ گلوله باز شد و قلبم از قفسه‌ي سينه درآمد و وسط گل‌ها افتاد. خون شتك زد از زخم بازم، بعد از چشم‌هايم، از گوش‌هايم، دهنم. ما دروغگو بوديم رماني پيچيده و مدرن با فضايي تعليقي و پايان‌بندي بي‌نهايت غافل‌گيرانه است كه بعيد است به اين آساني فراموشش كنيد. كتاب را بخوانيد و اگر كسي پرسيد پايان قصه چه مي‌شود، مثل همه‌ي شخصيت‌هاي داستان دروغ بگوييد.

آخرین محصولات مشاهده شده