درباره‌‌ی قصه‌های بابام (مجموعه داستان)

كاكا گفت: آقا موريس! من نتونستم سر در بيارم كه شما اين چيزها را كجا پيدا كردين. من هر چي گشتم نتونستم همچي چيزائي گير بيارم. بابا جانم بدون اينكه چيزي بگويد عرق صورتش را با آستين پاك كرد. حالا بايد چيكار كرد باباجون؟ دهنه ماديونو بگير بيارش اينجا، بايد اين‌ها را باز كنيم تا من ببرم شهر،‌ به پول نزديك‌شون كنم. انگار هزار پوند هم چرب‌تر شده... پولي به جيب مي‌زنم كه فكرشم نكرده بودم. من ارابه را آوردم كنار تل آهن‌ها. همگي شروع كرديم به بار كردن ارابه. كار تمام شد. بابام كمي آب از سطل نوشيد. سوار ارابه شد و مهاري را به دست گرفت.

آخرین محصولات مشاهده شده