درباره‌‌ی عاشق مترسک

مترسك آرام بود. با لحني رسمي گفت: ‹‹او كه به شما گفت من كه هستم.››پدرم نگاهش را روي من چرخاند.‹‹من اصلا خوشم نمي‌آيد كه ولگردها پا به اين‌جا بگذارند. او را از كجا آورده‌اي؟›› ‹‹طبعا از مزرعه. هفته‌هاست كه او آن‌جا سرپا ايستاده بوده. آه، پدرجان، چه عالي! نه؟ او زنده شده. من كه تا به حال چنين چيزي نديده بودم. تو ديده بودي؟›› پدرم جواب داد: ‹‹نه››...

آخرین محصولات مشاهده شده