درباره‌‌ی زن وسطی (گزیده داستان‌های کوتاه آمریکای لاتین)

در شيب ملايم تپه، به كندي پايين مي‌آمدند و به مزرعه‌ي ذرت رسيدند. با حركتي مارپيچ، از اين طرف به آن طرف. حتي براي نفس گرفتن هم پا سست نكردند. بي‌صدا پيش مي‌رفتند و سنگيني بار را كه انگار لحظه به لحظه بيشتر مي‌شد، حس نمي‌كردند. باري ديگر بر سينه. همان كه درونشان شعله مي‌كشيد و مي‌گداخت. همان كه در سايه‌هاي پراكنده‌ي درخت‌ها و روي علف‌هاي خشك، سنگيني مي‌كرد، هر سه وحشت‌زده بچه‌ها را به دوش گرفته بودند. فيليچيانا خيال مي‌كرد عقلش را از دست داده است. پابرهنه مي‌رفت، اما پاهايش به اختيار او نبود. صورتش از حرص ورم كرده بود، حرص از اينكه نمي‌توانست داد بزند يا بگريد. . .

آخرین محصولات مشاهده شده