درباره‌‌ی زنی که هر روز راس ساعت 6 صبح می‌آمد (مجموعه داستان)

در خروجي متحرك گشوده شد. در آن ساعت از روز، هيچ‌كس به رستوران خوزه نمي‌آمد. چند لحظه پيش، ساعت ديواري شش ضربه نواخته بود. صاحب رستوران مي‌دانست قبل از ساعت شش و نيم صبح، هيچ‌كدام از مشتري‌هاي دايمي او نمي‌آيند. دقيقا چند دقيقه‌اي به شش صبح مانده بود كه زني طبق عادت هر روز صبحش به آن‌جا داخل شد و بدون آن‌كه كلمه‌اي حرف بزند، بر روي چارپايه‌اي در مقابل پيشخوان نشست. سيگاري خاموش در بين دو لبش به چشم مي‌خورد...

آخرین محصولات مشاهده شده