درباره‌‌ی روزنامه مرد عزلت‌گزین (مجموعه شعر)

در اشک شستيم قامتش را پيچيديمش در مويه‌‌‌‌‌هاي دشتستاني کاکلش از تاريخ بيرون ماند انگشتانش از آفتاب سايه‌‌‌‌‌ي سرزمينش به در اشاره به گردبادي در آفاق که با خود خواهد برد هر چه را. نياکان غبارين مي‌‌‌‌‌آمدند هياهوکنان. کتيبه‌‌‌‌‌اي پيش رو از نقوش سنگي صحيفه‌‌‌‌‌اي پشت‌‌‌‌‌سر از خون دل جهانده شديم از حصار الفباي ناخوانامان. بردندمان در منازل نامعلوم هوا گفتيم اين‌‌‌‌‌جاست پايان و جايي و مجالي نه براي فرود آمدن.

آخرین محصولات مشاهده شده