درباره‌‌ی دیگران و ماجرای عاشقانه آیدا (نمایش‌نامه)

عليرضا: ببين «خسرو» خودتم مي‌دوني كه اين راهش نيست... الان عصباني هستي... اگه مهلت بدي بگذره، بعد آروم مي‌شه... و زندگي ادامه پيدا مي‌كنه... مگه اين زندگي چه ارزشي داره؟... ما، سرد و گرم جشيده‌ايم، چي شد؟... همه‌اش تموم شد...! اينم تموم مي‌شه...! يادته؛ يه روزايي خيال مي‌كرديم همه زندگي، توي اون محله خلاصه ميشه اما حالا كه بهش فكر مي‌كنيم، مي‌بينيم هيچ‌ چيز اون محله؛ اونقدرها هم مهم نبود...! بچگي‌مون، انقلاب، جنگ، تير، ترقه، بمباران... يادته؟ كدومش الان اهميت داره؟ «خسرو»، از روي صندلي بلند مي‌شود و كلت را در كمرش مي‌گذارد. خسرو:... اما اينطوريام نيست...! يه چيزايي هميشه با آدمه.

آخرین محصولات مشاهده شده