درباره‌‌ی دلشوره

آن‌چه تعجب مرا برمي‌انگيزد اين است كه توانسته‌ام به پنجاه سالگي برسم بدون آن كه متوجه لطف‌هايي باشم كه از آن‌ها بهره برده‌ام. وقتي اين همه آدم‌ را مي‌بينم كه دارند رنج مي‌كشند و بدبختي روي سرشان مي‌بارد، بايد بر موانع بي‌شماري غلبه كنند تا پير شوند و من دارم به زندگي خودم فكر مي‌كنم، متحير مي‌شوم؛ انگار چيزي از عالم غيب مي‌خواسته تمام آن‌چه مرا ناراحت مي‌كند را از من پنهان كند. با اين حرف نمي‌خواهم بگويم كه انگار در عالم رويا زندگي كرده‌ام. من هم دردهاي زيادي را در زندگي احساس كرده‌ام. اگر مي‌توانم خودم را اين‌طوري توصيف كنم به خاطر آن است كه من هم دردهاي پيش‌بيني نشده‌اي در دلم داشتم كه از سنين جواني خود را براي آن‌ها آماده كرده بودم؛ يكي‌شان مرگ پدرم بود. مرگ او مرا بسيار اندوهگين كرد. من و برادرانم آن‌طور كه شايسته پدر بود براي مراسمش دور هم جمع شديم. دوستان‌مان هم آمدند. انگار همه اين ماجراها صحنه تئاتر بود. هميشه كسي در پشت صحنه حضور داشت، كسي كه مواظب بود تا بدبختي‌ها را پشت سر بگذاريم.

مشتریانی که از این مورد خریداری کرده اند

آخرین محصولات مشاهده شده