درباره‌‌ی داستان‌های غریب مردمان عادی (مجموعه داستان‌های کوتاه و به هم پیوسته)

ديد قمر راه افتاده، دارد تاتي‌تاتي مي‌رود به طرف خمره آب... آبخوري را پر كرد. نوشيد. همان‌وقت بلبلي آمد، پريد دور و بر قمر و او آبخوري گرفت جلوش، بلبل آب نوشيد و بنا كرد به آواز خواندن. حالا! عجيب است! رفته بود روي شانه لاغر قمر نشسته بود و چهچهه، آواز مي‌خواند. بلند، يك‌نفس، دلنشين، همه مات ماندند. ساكت شده بودند. قمر و بلبل روي شانه‌اش را نگاه مي‌كردند. قمر به راه افتاد. قشنگ و قد بلند شده بود. شده بود عينهو يك دختر جوان زيبا، با آواز بلبل به راه افتاد و رفت... رفت به طرف درخت انار. آرام نشست. بلبل پريد روي شاخه‌هاي انار، باز هم بلند و قشنگ آواز مي‌خواند. قمر دراز كشيد. لبخند زد به بلبل، به آسمان، به خورشيد... رنگش شد سفيد سفيد. آه كشيد...

آخرین محصولات مشاهده شده