درباره‌‌ی ارواح آسانسورها را جابه‌جا می‌کنند (مجموعه داستان)

كلنگ وارونه روي زمين مانده بود. دسته‌اش در هوا تكان مختصري مي‌خورد. پلك‌هايش را به زور باز نگه داشته بود. چشم‌هايش را ماليد. ديد گرد و غبار دارد با خودش يك لشكر آدم مي‌آورد و به اين سمت. آدم‌هايي كه دور هم و دور خودشان مي‌چرخيدند و تندتر از حد معمول حركت مي‌كردند، وارد بلوار شدند. ديد در آهني و بزرگ مجتمع هنوز باز است. نگاهي به پشت سرش انداخت سايه‌اي در تندباد شكل آدم به خود گرفت. دسته كلنگ را در هوا قاپيد...

آخرین محصولات مشاهده شده