درباره‌‌ی آن دختر یهودی

داستان اين رمان روايتي عاشقانه در دلدادگي يك دختر يهودي و پسري مسلمان است كه فرجامي تراژيك دارد. در بخشي از اين رمان مي‌خوانيم: جاكوب هراسان چشم‌هايش را باز كرد و نفس‌زنان در رختخواب نشست. به روبرو خيره ماند و دستش را روي سينه‌اش گذاشته و تلاش كرد به خودش مسلط شود. كابوسي وحشتناك بود. نگاهي به تانيا انداخت كه به خوابي عميق فرو رفته بود و از حركت جاكوب بيدار نشده بود. او هميشه خوابش سنگين بود. لحاف را كنار زد و از تخت پايين آمد و روي نوك پا به طرف در رفت و آرام آن را باز كرد. آخرين كلماتي كه در كابوسش شنيده بود هنوز در سرش زنگ مي‌خورد. خانه كاملاً آرام بود. ساعت ديواري داخل راهرو را نگاه كرد. چند دقيقه از چهار نيمه شب گذشته بود. رفت تا سري به بچه‌ها بزند و بعد دوباره بخوابد. هنوز چند ساعت ديگر تا شروع كارش وقت داشت. اتاق پاسكال از همه نزديك‌تر بود. در را باز كرد و سرش را داخل برد. كودك خوابيده و رواندازش كنار رفته بود. آن را درست كرد و ماشين حساب را از بغلش بيرون كشيد. زيركانه لبخند زد و خرس بزرگي را از ميان عروسك‌هاي مرتب روي طاقچه برداشت. اين عروسك را دو سال پيش خريده بود. ولي اصلاً نديده بود پاسكال با آن بازي كند. آن را در بغل پسرك گذاشت و راضي و خوش‌حال اتاق را ترك كرد. مي‌خواست به اتاق سارا برود و كه صداي پچ پچ آهسته‌اي را از سمت ديگر خانه و اتاق ريما شنيد. با احتياط نزديك شد. نوري كه از زير در به بيرون درز مي‌كرد نشان مي‌داد تا اين وقت شب نخوابيده! دستگيره را چرخاند و آرام در را باز كرد. دختر را كه ديد سرجايش ميخكوب شد. ريما روي سجاده نشسته و كتابي به دست گرفته و آهسته و با فروتني آن را مي‌خواند؛ قرآن.

آخرین محصولات مشاهده شده