داستان پشت اين اثر:
داستان از اين قرار است که، پزشک خانواده‌ي يويو کليبرتي "Yoyo Ciliberty" به او توصيه کرده بود که کمي ورزش کند، زيرا سبک زندگي بي‌تحرک او داشت برايش مشکل‌ساز مي‌شد. يويو پس از کنار گذاشتن راگبي به دليل جثه کوچکش، بوکس به دليل کمبود شجاعت و بسکتبال به دليل مشکلات قد، به دنبال ورزشي بود که بتواند در حالت نشسته تمرين کند. دوچرخه سواري فعاليت ايده‌آلي به نظر مي‌رسيد. او يک دوچرخه فيکسي با ترمزهاي زير ليواني، ترمزهايي که بايد برعکس پدال بزنيد، و همه لوازم جانبي آن، خريد. او قاطعانه با خود گفت: "بايد با چيزي شروع کنم که آمادگي بدني ام را بي‌آزمايد." او از بالاي بلندترين خيابان روستا بالا رفت. يکي پوشيده شده با سنگفرش بود و خودش را از آنجا به پايين پرتاب کرد. او پس از 10 متر سواري متوجه شد که ترمز گرفتن با پاهايش پيچيده تر از آن چيزي است که فکر مي‌کرد. 400 متر روبه پايين، طولاني ترين زمان براي زندگي او بود. براي دو ماه آينده، او مجبور بود به آرامي روي يک بالشتک نرم کرکي بنشيند. او دوچرخه‌اش را فروخت و حالا ايستاده شطرنج بازي مي‌کند.