درباره‌‌ی 40 سالگی

به سمت ماشين رفتم،خواستم در جلو را برايش باز کنم ولي خودداري کردم. دزدگير را زدم خودش در جلو را باز کرد و منتظر شد تا من سوار شوم. با سر اشاره کردم که سوار شود و بعد در صندلي جا گرفت. در پوست خود نمي‌گنجيدم، اين اولين بار بود که او را در کنار خود مي‌ديدم، چه شيرين بود احساس با او بودن. سعي مي‌کردم خودم را بي‌تفاوت نشان بدهم اما خودم هم مي‌فهميدم که خيلي موفق نيستم انگار او را در آن حالت مي‌کاويدم از اين زاويه هم ديدنش برايم جذابيت داشت و بي اختيار به سمتش برمي‌گشتم و نگاهش مي‌کردم، مي‌فهميدم که کمي معذب است چون اصلا حرف نمي‌زد و دائم از پشت شيشه بيرون را تماشا مي‌کرد، سعي مي‌کردم آهسته برانم تا هم براي او زمان بخرم هم خودم بيشتر در آن حالت داشته باشمش.

آخرین محصولات مشاهده شده