داستان با ورود اريک که خبرنگار است به جزيره کوچکي شروع مي‌شود. جزيره‌اي بسيار دور که در تابستان‌ها هرگز غروب آفتاب در آن پيدا نيست. او قصد دارد در مورد شايعه جوان ماندن ساکنان اين جزيره تحقيق کند و ارکيده سياه و بنفش که فقط در وحشي‌ترين قسمت جزيره مي‌رويد را بيابد. تور که خودش را رئيس جزيره مي‌داند به‌طور مخفيانه اريک را مسموم مي‌کند و به‌اين‌ترتيب خاطرات او را محو مي‌کند. از طرفي مرل دختري زيبا و شجاع است که قلب اريک را با يک نگاه از آن خود مي‌کند. مرل با دادن پادزهر به اريک زندگي او را نجات مي‌دهد و خاطرات زندگي گذشته‌شان را بار ديگر تکرار مي‌کند؛ اما اين تازه شروع قصه‌ي آن‌هاست.