درباره‌‌ی چگونه راهبه شدم

سرما را تا مغز استخوانم احساس مي‌کردم. قلب کوچکم آن‌قدر تند تند مي‌تپيد که هر لحظه ممکن بود بترکد. مي‌دانستم، من، که هيچ‌چيز از واقعيت نمي‌دانستم، مي‌دانستم اين مرگ است. چشم‌هايم باز بود و در کمال تعجب مي‌توانستم قاتل صورتي‌رنگم را ببينم. آنقدر درخشان و زيبا بود که نمي‌شد ديدنش را تاب آورد. چشمانم چيزي نمي‌ديد و مسلماً من با عصب‌هاي بينايي يخ زده‌ و صورتي‌ام همه‌چيز را مي‌ديدم؛ عصب‌هايي شبيه بستني توت‌فرنگي. ريه‌هايم با دردي وحشتناک از هم پاشيدند و قلبم براي آخرين‌بار در خود جمع شد و ايستاد. مغزم، اين وفادارترين عضو بدنم، چند لحظه‌اي بيشتر زنده بود و همين چند لحظه کافي بود تا بتوانم به اين بينديشم که آن‌چه بر سرم مي‌آمد مرگ بود؛ مرگي واقعي...

آخرین محصولات مشاهده شده