درباره‌‌ی پیش به ‌سوی قلعه

درست وسط يک شهر کوچک، رو به آسمان يک چيزي قد کشيده بود که نمي‌شد باورش کرد. يک قلعه. از توي اين قلعه هيچ‌کس بيرون نمي‌آمد، هيچ‌کس هم يادش نبود چرا هيچ‌کس هم اجازه نداشت برود توي قلعه. تا اين‌که يک روز سروکله‌ي يک دختر کنجکاو به اسم ايب پيدا شد. او دلش مي‌خواست بداند توي اين قلعه چه مي‌گذرد. هيچ‌کدام از مردم شهر تا حالا توي قلعه نرفته بودند، براي همين يک عالم قصه ي جورواجور سر هم کرده بودند از موجودات و چيزهايي که ممکن بود آنجا زندگي کنند. هرکي يک حرف مي زد...

آخرین محصولات مشاهده شده