درباره‌‌ی پل ناتمام

با تلخي از خود پرسيدم:اما چطور اون حرومزاده از چنگ در رفت؟ همه چيز را دورباره مرور کردم؛خون در رگ هايم جوشيد و همه چيز تيره و تار شد. در همان دم بال ها را با باد سپرد و به پل فکر مي کردم و به شکست. وقتي آن پتياره در رفت به خودم گفتم: پرنده نبود تا به حال به عمرم همچين چيزي نديده بودم. در ابتدا جنون خاموش بود بعد خروشيد. با روحي شروروغريد و از باد جلو افتاد. تفنگ هم توي دستم تکاني خورد و بعد مثل پرچم شکست خورده ها بالا رفت.

آخرین محصولات مشاهده شده