درباره‌‌ی ویلی برف جمع کن

يک روز بهاري، ويلي، در مسير رودخانه، روي تخته‌سنگي نشسته بود. تخته‌سنگ با تابش خورشيد گرم شده بود. او پاهايش را در آب سرد فرو برده بود و به يک سنگ خيره شده بود. داشت فکر مي‌کرد که چطور جريان آب، ميليون‌ها سال، اين سنگ گِرد را قِل داده. او متوجه شد که روي سنگ، رگه‌هاي زيادي هست که همديگر را قطع مي‌کنند. پهن‌ترين رگه درست شبيه جاده‌ي اصلي دهکده بود!

آخرین محصولات مشاهده شده