درباره‌‌ی هیچ چیز سیاه نیست

زميني که کلر رويش نشسته بود پر از چمن و مرطوب بود. روي يک بوته ي چمن خم شد، با دقت نگاهش کرد و با انگشت خزه ها و گلسنگ هايي را لمس کرد که در کنار هم آن بوته را ساخته بودند. کوچکي و پيچيدگي آن گياه شگفت زده اش کرد. سرش را طوري روي بوته هاي چمن گذاشت که انگار بالش بودند، چشم هايش را بست و به دريا، پرنده ها و باد گوش داد. اصلا از اينکه براي زندگي به اينجا آمده بود احساس پشيماني نمي کرد. چشم هايش را که باز کرد فقط يک سانتي متر دورتر از صورتش، يک عنکبوت کوچک را ديد که داشت روي يک ساقه ي چمن راه مي رفت.

آخرین محصولات مشاهده شده