درباره‌‌ی نارگل و کلاغ (ماجراهای نارگل)

خانم كلاغه انگار بخواهد دلم را بسوزاند، شال گردنم را انداخته بود دور گردنش و رفته بود بالاي درخت. گفتم:«مگر دستم بهت نرسد، خانم كلاغه.» خانم كلاغه دوباره قارقار كرد و پريد و رفت. مرغ مينا داد كشيد:«بيا! بيا!» گاهي حقيقت را به سادگي نمي‌توان ديد. گاهي براي ديدن حقيقت بايد عينك همدلي را به چشم زد.

مشتریانی که از این مورد خریداری کرده اند

آخرین محصولات مشاهده شده