درباره‌‌ی معمای بازگشت

چند سال پيش درب خانه‌اش را زدم. جواب نداد. مي‌دانستم كه در اتاقش است. صداي نفس كشيدنش را پشت در مي‌شنيدم. چون از مونترال به آن‌جا سفر كرده بودم، پافشاري كردم. شنيدم كه ناله مي‌كند و مي‌گويد هرگز بچه‌اي نداشته، هرگز زني نداشته و هرگز كشوري. دير رسيده بودم. غم زندگي كردن دور از دارايي‌هايش او را چنان ناشكيبا كرده بود كه بايستي گذشته‌اش را از حافظه‌اش پاك كرده باشد. از خودم مي‌پرسم، چه وقت فهميده كه ديگر هرگز به هاييتي برنمي‌گردد؟ و در آن زمان دقيقا چه حسي داشته است؟ در اتاق كوچكش در بروكلين در طول شب‌هاي طولاني يخ‌زده، به چه فكر مي‌كرده؟ بيرون، نمايش يكي از شلوغ‌ترين شهرهاي جهان بوده است؛ اما در اين اتاق، جزاو كسي نبوده. مردي كه آن‌قدر زود در زندگي‌اش همه‌چيزش را از دست داده بود.

آخرین محصولات مشاهده شده