کتاب پيش رو از زاويهي ديد سومشخص روايت ميشود؛ ماجرا از يک روز شلوغ در بازار آغاز ميشود، در يک بار که مشتريهاي گوناگوني در آن حضور دارند از يک قصاب گرفته تا مامور پليس. يک دروغ، دروغي که ژوناس نميتواند آن را تغيير دهد و کلماتي که از دهانش خارج ميشود، آغازگر داستان است؛ راوي اذعان ميکند که ژوناس اشتباه کرده، اشتباهي که از سر خجالت و بهخاطر خونسردنبودن شکل ميگيرد و بعد با اتفاقي که در پي آن رخ ميدهد راهي براي بازگشت از اين دروغ باقي نميماند...