درباره‌‌ی مرام عاشقی

نگاه ميشي رنگ چشماني كه كمي پخته‌تر و كشيده‌تر از هميشه در صورتش غوغا مي‌كرد مثل زنجير به دست و پاي ارسلان قفل مي‌زد و رفتن و كندن را برايش سخت مي‌كرد. از روي تخت بلند شد و مقابلش ايستاد. به چشمان حيران و نگاه هراسانش خيره شد و گفت: تكليف تو روشنه عزيزم. همين‌جا مي‌موني و دخترمون‌و بزرگ مي‌كني .اگه به پول نياز داشتي فقط كافيه بهم بگي. در ضمن هر وقت هم دلم بخواد براي ديدن دخترم برمي‌گردم.

آخرین محصولات مشاهده شده