درباره‌‌ی مخمصه (مرزهای درهم‌شکسته 2)

باد سرد از وزیدن افتاد و اثری جز بلورهای کوچک یخ که به پوست فرامرزخان چسبیده بودند،باقی نگذاشت. یک جفت چشم سرخ جلو و جلوتر می‌آمدند و بعد پیکری افراشته و دو برابر بلندتر از فرامرز خان، از میان تاریکی پدیدار شد، هیبتی یک‌پارچه تاریک که ردایی تیره بر خود داشت و این ردا تجسمی به او بخشیده بود، تجسمی که بی‌شباهت به پیکر انسان نبود. فرامرز خان جز آن ردا و تاریکی و چشمان سرخ چیزی نمی‌دید. آن‌گاه ناگهان از زیر ردا چشمی شبیه دست بیرون آمد، پنج انگشت دراز و خمیده، به سرخی آن یک جفت چشم و ناخن‌هایی تیز که هرکدام به خنجری می‌مانست. دست جلو آمد و بر شانه‌ی فرامرز خان جای گرفت...

آخرین محصولات مشاهده شده