درباره‌‌ی مثل ماه شب 14

استاد كيفش را باز كرد و كاريكاتورهايي كه بچه‌ها كشيده بودند درآورد. دختر 8 ساله‌اش را صدا كرد: بيا نگين، اين‌ها را ببين. نگين بابايش را از چشم و نگاه بچه‌ها ديد. بابايي كه وقتي مي‌خنديد دندان‌هاي دراز و بدريختش بيرون مي‌افتاد. بابابي كه انگشت توي دماغش كرده بود و داشت موي بلند و كلفتي را مي‌كند. بابايي كه داشت چرت مي‌زد. جور مسخره‌اي چرت مي‌زد. گردنش شل شده بود. بابايي كه خال گنده و بدريختي قيافه‌اش را زشت مي‌كرد. بابايي كه اوقاتش تلخ بود. حرص مي‌خورد و صورتش مچاله شده بود.

آخرین محصولات مشاهده شده