درباره‌‌ی کیمیا

چرا دلم مي‌خواست خيلي حرف بزنم از خيلي چيزها بگم از دلم بگم كه پر از خون بود و همه‌ي خواسته‌هام توي خونش غرق شده بود از خودم بگم كه كم آورده بودم و ديگه مثل قبل به جايي هم چنگ نمي‌زد تا نجات پيدا كنم. شربتشو روي صندلي كنار ليوان شربت من گذاشت و از جاش بلند شد و كنارم ايسناد سرم پي صورت او بالا آمد و او را در بالاترين نقطه و دورترين جاي ممكن با خودم ديدم انگار از آسمان نگاهم مي‌كرد نگاهم را خواند كه زود خم شد و روي زانو مقابلم نشست و بعد با يه حس عجيبي بهم نگاه كرد و بعد رنگ صورتش كمي تغيير كرد ولي از گفتن حرفاش منصرف نشد و چشم‌هاشو به پايين دوخت تا نگاهش ديگه با نگاهم گره نخورده و حرفشو تونه بزنه و گفت:

آخرین محصولات مشاهده شده