درباره‌‌ی کمون مردگان یا مرثیه‌ای برای پیراهن خونی سوفیا

امروز ظهر از تئاتر مسکو به ديدن ميخائيل آمدند، همان حرف‌هاي هميشگي درباره‌ي کاري که قرار بود ميخائيل درباره‌ي زندگي رفيق استالين بنويسد. حوصله‌ام سر رفت. باراني‌ام را پوشيدم و از خانه آمدم بيرون تا در باغ تزاري قدم بزنم. باران مطبوعي مي‌آمد و هوا خيلي سرد نبود. از جلوي کتابخانه‌ي لنين که مي‌گذشتم ماياکوفسکي را ديدم که خيلي به ظاهرش رسيده بود و با کلاه و باراني و عصا کنار مجسمه‌ي داستايوسکي ايستاده بود که چيزي توي دفترچه‌اش بنويسد. متوجه من نشده بود. بي‌مقدمه به‌ش گفتم: «ولوديا، داستايوسکي به‌ت تقلب رسانده؟» خنديد و گفت: «آخ، نه. فهميده دارم به ديدار رئيس مي‌روم گفت پيام او را هم به عمو سيبيلومان برسانم. دارم يادداشت‌اش مي‌کنم که يادم نرود.» گفتم: «واقعاً داري به ديدار رفيق استالين مي‌روي؟» گفت: «قرار بود او بيايد خانه‌ي من، اما من به‌ش گفتم ممکن است سيبيل‌اش توي اتاق کوچک من جا نشود و از پنجره بزند بيرون، آن وقت زن همسايه آن را با طناب رخت اشتباه بگيرد و تنبان اش را روي آن آويزان کند.» آدم عجيبي است اين ماياکوفسکي. با شاعران ديگر کمونيست فرق دارد. همه‌ي روز را به تصوير تنبان زنانه‌ي آويزان از سيبيل استالين فکر کردم. آدم نمي‌تواند بفهمد اين ماياکوفسکي کي شوخي مي‌کند و کي جدي است. واقعاً با رفيق استالين قرار داشت؟ حسن علي ذكره السلام بر منبر نشست و خطبه‌اي در نهايت بلاغت و فصاحت به زبان عربي خوانده، خطبه‌اي كه او را خليفه‌ي خداوند بر زمين مي‌خواند و حكمش را، هم‌چون حكم خليفه المستنصربالله، حكم خداوند. فقيه محمد بستي خطبه‌ي او را به فارسي ترجمه مي‌كرد. حسن گفت كه از جانب امام غاييب سخن مي‌گويد و امروز، هفدهم رمضان، حقيقت و باطن دين به‌واسطه‌ي او بر تمام مردم الموت و نزاريان آشكار گشته و دور ستر به پايان رسيده و دور قيامت آغاز گشته است.حسن صدايي رسا صلا در دادكه امروز عيد قيامت است: همان عيدي كه سيدنا حسن صباح وعده‌اش را داده بود.

آخرین محصولات مشاهده شده