درباره‌‌ی کتاب سیاه

صبح همان روزي كه قرار بود زنش او را ترك كند، در مسير هميشگي محل كارش روي پله‌هاي شيب باب علي، تا روزنامه جلال اين‌ها را زد زير بغلش بكهو ياد بچگي‌هاش افتاد و آن روز گرم تابستاني كه با مادر و رويا و مادر رويا روي قايق بودند و توي تنگه بغاز كه آن روان‌نويسش كه به رنگ يشم مي‌نوشت و خيلي هم دوستش داشت افتاد توي آب و هيچ‌كسي هم نتوانست كاري بكند، درست مثل شب همان روزي كه وقتي غالب متوجه شد نامه خداحافظي رويا هم با يك روان‌نويس درست مثل همان روان‌نويس نوشته شده هيچ‌كسي نمي‌توانست هيچ كاري بكند.

مشتریانی که از این مورد خریداری کرده اند

آخرین محصولات مشاهده شده