درباره‌‌ی قصه دختری که نگران بود (اولین احساسات من)

رابي عاشق اين بود كه خوش بگذراند،تاب بازي كند و به كشف جاهاي دور و دست نخورده ي پارك برود.رابي هميشه خوشحال بود تا اين كه يك روز،يك موجود نامرئي كوچك به سراغش مي آمد.موجودي كه فقط رابي متوجه آن شده بود و هر كاري كه مي كرد،هرجايي كه مي رفت،آن موجود دنبالش مي آمد.اسم آن موجود«نگراني»بود. شما تا به حال مثل رابي نگران شده ايد؟فكر كرده ايد يعني مي شود دوباره خوشحال باشم؟رابي هم اين سوال را از خودش پرسيد.داستان«رابي نگران مي شود» به همين سوال جواب مي دهد.به نظر شما رابي چه كار مي كند؟

آخرین محصولات مشاهده شده