درباره‌‌ی فرار از مدرسه و چند داستان دیگر

نه مي‌خواست و نه مي‌توانست توي اين شرايط از كسي كمك بگيرد. اگر كسي مي‌فهميد آبرويش مي‌رفت. ديگر توي روستا نمي‌توانست سرش را بلند كند.از اينكه مجبور بود خم بايستد و گردنش را جلو بياورد و به رو‌به‌رو نگاه كند داشت خسته مي‌شد.

آخرین محصولات مشاهده شده