آذر روزي معمولي را سپري ميکند؛ پر از هياهوي کار و زندگي و آدمها. اما روزمرگياش بهناگاه به رويدادي غيرمنتظره بدل ميشود؛ رويداد گمکردن مسير خانه و ورود به «شهر ماه خونين».
همهچيز تنها به خوابي ميماند، خوابي که آذر بهدنبال بيدارشدن از آن و يافتن راهي است تا به دنياي خودش بازگردد.
آذر نميداند که اين آغازي است که با ديدار درخت پير رقم ميخورد؛ پيردرختي که از سلطهي سياه جادوگران بر جنگل و جنگي قريبالوقوع براي آذر ميگويد. دختر جوان بهتدريج درمييابد که در ميانهي تاريکي و سياهي گرفتار شده... همچون کابوسي که تازه شروع شده باشد...