درباره‌‌ی شهر زیبا (2 جلدی)

ديدي پوست نارنگي رو که باز مي‌کني بوش مي‌پيچه انگار که اون باغ درختاي نارنگي جاده نمک آبرود و آوردي توي خونه؟ پوست دستت بوي عطرشو مي‌گيره، يه جوري که تا چند دقيقه هر نفسي مي‌کشي سينه‌ت پر مي‌شه از عطر نارنگي... عطر و بوي توام برام حکم همين پوست نارنگي رو داره! هرجا باشم و تو نزديکم باشي، بوتو حس مي‌کنم! اون روز... چند دقيقه قبل از اين‌که جلوي در آموزشگاه ببينمت، بوي تنتو حس کردم. فکر کردم باز زده به سرم اما تو بودي که نقاشي‌هاي دختر بچه رو از روي زمين برداشتي. گمونم ياد نقاشي سياه و سفيد خودت افتاده بودي... اسمشو چي گذاشته بودي؟ شهر زيبا! به پهلو شد و مشتش را باز کرد. پوست نارنگي‌ها از ميان مشتش سقوط کردند و افتادند روي رادياتور... همه پوست پرتقال مي‌ريزن تو آتيش تو اما پوست نارنگي مي‌انداختي! مهتاب تو هنوزم توي بيست سالگيت موندي، هنوزم بعد پوست گرفتن نارنگي‌ها دستاتو ميمالي به پوست‌شون و بو مي‌کشي. نارنگي بوي اون روزاي سرد و مي‌ده که از در آموزشگاه مي‌دوييدي داخل، مي‌رفتي دستاتو مي‌گرفتي روي بخاري، اون وقتا سردي دستا به دماي هوا بود و گرميش به داغي بخاري! اون وقتا... کي مي‌دونستم دوري چيه! دلتنگي چيه؟ شايد قسمت بود که با بزرگترين ترس زندگيم رو به رو بشم... ترس دوباره ديدن کسي که فراموشش کرده بودم ... سخت ترين کار دنيا رو انجام داده بودم... کسي که خودش امده بود تو زندگيم، خودش زندگيم رو تغيير داده بود و خودش از زندگيم رفته بود... ولي خب هيچ اتفاقي، اتفاقي نمي افته! امده بود تو زندگيم تا بهم ثابت کنه منم نقطه ضعف هاي خودم رو دارم! حالا برگشته بود تا به قول خودش روزاي رفته رو جبران کنه ... کسي که چند سال پيش اعتقاد داشت ما قسمت هم نبوديم حالا ميگفت ...

مشتریانی که از این مورد خریداری کرده اند

آخرین محصولات مشاهده شده