درباره‌‌ی شب در زیباترین لحظاتش

بعد از اینکه کبوتر وارد خانه شد و در را پشت سرش بست به سمت اتاقش رفت. چادرش را بر تخت چوبی‌اش انداخت و شالش را که اجباری برای پوشیدنش نداشت جز مسائل عرفی و شرعی بعضی احزاب از روی سرش برداشت. سپس کمربند پیراهن تنگش را بازکرد و احساس راحتی کرد. به سوی آینه رفت. گیره موهایش را درآورد، در گوشه میز توالت گذاشت و موهایش را رها کرد. در آینه به خود نگریست. به چهره‌ی هم‌گون زیبایش خیره شد. ابروهای پر حجم کمانی، بینی کوچک ظریف تراشیده شده، چشمان سیاه جادویی، گونه‌های دلربا و گردنی ظریف که بر شانه‌ها می‌نشست. حرف‌ها و تیکه‌های جوانانی که بیرون مجذوبش می‌شوند در ذهنش تکرار می‌شد. معمولا برای خرید بعضی چیزها از روی پل‌های سنگی کوچک رد می‌شد، آنجا که جوانان بساطشان را پهن می‌کردند و شانه، روغن مو، شامپو، صابون‌های رنگارنگ، وازلین برای مرطوب کردن پوست می‌فروختند و با زبان چرب و نرم و استقبالی گرم سعی در جذب مشتری داشتند.

مشتریانی که از این مورد خریداری کرده اند

آخرین محصولات مشاهده شده